سیاه می کنم، پس هستم .
یا
گاموح را باید کشت، چه با لگد چه با مشت!
آذربایجان اویرنجی حرکاتی : بحث روز، بحث شیرینی است. دعوا بر سر تکه پارچه ی رنگین دیروزی و سمبل حرکت ملی امروزی؛ و عجبا که در این وانفسای مصادره ی اموال منقول و غیرمنقول حرکت ملی کسی از دوستان متذکر نگردید چه بود راز این تحول شگرف، از پارچه به سمبل!. هرچه که بود و باشد، خدا را صدها بار شکر که لااقل قائل شدیم به لزومش، لزوم سمبل و به عبارت بهتر و به گفته ی دوستان، بایراق.
همهمه ای به پاگشته و ولوله ای به پا خواسته، گویا به زعم دوستان و لابد به واقع، پیش از این، جناب بایراق کلهم مفقود بوده و به میمنت همت والا و ید غول افکن و فکر برنای ایشان یافته شده است، آقای سمبل!. حرفها و جملات آنقدر درهم و برهم گشته اند که آدم می ماند از جدی یا شوخی بودنشان و تهوع می گیرد از این حجم فراموشی تاریخی.
بگذریم...
سخن از سیاه است و سیاهی و سیاهکاران ملی . آنان که سیاهی را بر سفیدی اولدوز ارجح می دارند و البته که باید؛ خفاشان را چه به روشنی روز؟!. طنز تلخی می شود وقتی می بینی کسی که جناب تکه پارچه را زاید و زود و محکوم به زوال می دانست چگونه بر سر و کول خود می زند برای رسمی کردن رخت سیاه بر تن بایراق آذربایجان. از چه رو و اصلا با کدام رو سیاه کرده اید ماه و ستاره را، چه کسی این توهین را پاسخ می دهد؟ ملت آذربایجان جنوبی را چه کسانی لایق سیاهی دانسته اند؟ کاممان به دشنه ی شوونیسم خونین گشته و زخمی و مجروحیم، اما رویمان را چرا سیاه کردید؟ سیاهی اینجا مولود ابر های تیره ی آسمانش است . اینجا مردمانش همه روی و دل سفیدند، به حرمت شهیدان و زندانیان راه آزادیشان. مگر یادتان رفته که بایراق، آیینه ی دل یک ملت است؟دل ملت آذربایجان را سیاه انگاشته اید ؟
سخن از حافظه است و حفظش و محافظینش، و لاجرم معاندانش. کسانی پرچم دار گشته اند و هارای هارای بایراق از دهانشان متراوش می گردد که محکوم کرده بودند و عجیبتر آنکه هنوز هم می کنند، دیگر پارچه ها را!. گو وحی منزلی آمده است بر دل آقایان بر حقانیت بایراق سیاه (به دموکراسی هم خواهیم رسید، بعدا). به زعم عالیجنابان سیاهپوش، حرکت ملی آذربایجان از زمانی متولد می گردد که نه بایراقی بوده و نه قلعه بابکی و نه زندانی شدگانی به جرم برافراشتن پارچه ی رنگین!. شاید هم اشتباه نه از ما باشد و نه از دوستان؛ بالاخره جادوی فتوشاپ است دیگر!. می شود قلعه را، چهارراه آبرسان را،مرند را، اورمو را، همدان را،سویوق بولاق را، قوشاچای را و دانشگاه تبریز را جعل کرد و با پارچه ی رنگین، فتوشاپید! و در آخر یک سوال و نه، دو سوال می ماند و ما و عقل ناقصمان. اگر آن پارچه نامش بایراق بود و است، چرا از یادش برده اید و بدتر از آن منکرانش هستید. و اگر هم نیست و جادوست، شما چرا جادو نمی کنید و به اندازه ی یک عدد هم که شده در یکی از دارقوزآبادهای علیا یا سفلا نمی فتوشاپید؟!
آخ، یادمان رفته بود. شما که مثل ما خائن حرکت ملی آذربایجان نیستید!...
سخن از دموکراسی است و کرکس و کرسی ریاست. آنجا که مقدسترین کلمات، ملعبه ی سیاه صفتان می شود و بهانه برای انکار تاریخ. بهانه برای نادیده گرفتن هزاران سرفراز قلعه ی باک. بهانه برای هیچ انگاشتن رشادتها در برافراشتن آنچه شرف می دانستند و می دانند و تا ابد خواهند دانست. آری سخن از تخم فتنه است، وقتی که به بهانه ی برچیدن فتنه ی نفاق و انشقاق می شکند و سیاهی می پراکند بر دل خونین آذربایجان، به زمین سبزش و آسمان همیشه آبی مانده در زیر ابرش. سخن از کسانی است که معلوم نکرده اند چرا دموکراسی مدنظرشان باید در میان خودشان باشد و برای خودشان، و چرا نظارت استصوابی برای لایق بودن افراد به کسب آثار دموکراسی؟!. هر که را برگزینید حق اظهارنظر دارد و هر که خلافتان گفت، مصادره گر خائن مزدور ایراندوست!. این چگونه دموکراسی است که نظر هزاران برافراشته کننده ی بایراق در قلعه ی بابک را نادیده می گیرد؟ آیا آنان دیگر آن بایراق را قبول ندارند؟ اگر قبول ندارند، لطفا بفرمایید چگونه فهمیدید. دانه دانه از خانه ها جویا گشته اید و یا هم رمل و اسطرلاب انداخته اید؟!. اگر هم که می دانید هنوز هم آن بایراق را قبول دارند، دیگر چه لزومی به طرح پارچه ای دیگر است؟!
البته که شما خائن نیستید، ما از همه طرف ایمان داریم!...
بگذریم...
این موضوع هر چه که هست، دل عزیزانمان را شاد نموده و ما به همین قانعیم. که لااقل بهانه ای شده برای تفریحشان و تفریحمان!. به هر حال ناگفته ماند و تا ابد هم مسلما نخواهد ماند، نیت دوستان. آنجا که دموکراسی را محدود به جمع 13 نفره ی خود می کنند.
بالاخره نمی شود که ساکت ماند، باید پوز گاموح را زد. اصولا، بنا به گفته ی دوستان، گاموح را باید کشت؛ چه با لگد، چه با مشت!
بگذریم...
یاشیل قان